×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

از عشق تا عشق

× عاشقتم خدایا.........!
×

آدرس وبلاگ من

simina.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ghazl.45

!!!!!................سرود آفرینش


"سرود آفرینش"

در آغاز هيچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود، و خدا بود و جز خدا هيچ

.....نبود

و خدا بود و با او عدم، و عدم گوش نداشت
حرفهايی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمي گوييم.
و حرفهايی هست برای نگفتن؛ و سرمايه ماورايی هر کس به اندازه حرفهايی است که برای نگفتن دارد
و خدا برای نگفتن حرفهای بسيار داشت که در بيکرانگی دلش موج می زد و بيقرارش می ساخت

....

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت
و هر کس دوتاست و خدا يکی بود

...

خدا آفريدگار بود و چگونه مي توانست نيافريند؟
وخدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟
و خدا از بودن بيشتر و از حيات زنده تر و از غيب پنهانتر و از تنهايی تنهاتر
و خدا گنجی بود مجهول که در ويرانۀ بی انتهای غيب مخفی شده بود
و خدا زندهء جاويد بود که در کوير بی پايان عدم نفس می کشيد
دوست داشت چشمی ببيندش؛ دوست داشت دلی بشناسدش
و در خانه ای گرم از عشق، روشنتر از آَشنايی، استوار از ايمان و پاک از خلوص خانه گيرد

...
و خدا آفريدگار بود و دوست داشت بيافريند

...

زمين را گسترد
و درياها را از اشک هايی که در تنهايی هايي اش ريخته بود پر کرد
و کوههای اندوهش را که در بيگانگي دردمندش بر دلش توده گشته بود، بر پشت زمين نهاد
و جاده ها را که چشم به راهی های بی سود و بی سرانجامش بود، بر سينه کوهها و صحراها کشيد
و از کبريايي بلند و زلالش آسمان را برافراشت و دريچۀ همواره فروبستۀ سينه اش را گشود
و آههای آرزومندش را که در آن از ازل به بند بسته بود در فضای بيکرانه جهان رها ساخت

،
و با نيايش های خلوت و آرامش سقف هستی را رنگ زد و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد

،
و رنگ نوازشهای مهربانش را بر ابرها بخشيد و رنگ عشق را به طلا

ارزانی داشت

،

و عطر خوش يادهای معطرش را در دهان غنچه ياس ريخت.

خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابديت عظيم و بی پايان ملکوتش بی !!!کس!

!
و در آفرينش پهناورش بيگانه

....

می جست و نمی يافت
آفريده های او را نمی توانستند ديد
نمی توانستند فهميد
می پرستيدندش اما نمي شناختندش
خدا چشم به راه آشنا بود
پيکرتراش هنرمند و بزرگی که در ميان انبوه مجسمه های گونه گونش غريب مانده است
و در جمعيت چهره های سنگ و سرد؛
تنها نفس می کشيد

...
کسی نمی خواست
کسی نمی ديد
کسی عصيان نمی کرد
کسی عشق نمی ورزيد
کسی نيازمند نبود
کسی درد نداشت
و خداوند خدا باز هم برای حرفهايش مخاطبی نمي يافت
هيچ کس او را نمی شناخت
هيچ کس با او انس نمی توانست بست
انسان را آفريد

...

و اين نخستين بهار خلقت بود

.

"شاندل" 

شنبه 5 دی 1394 - 9:16:30 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ارسال پيام

جمعه 21 اسفند 1394   3:30:10 AM

عالی

آخرین مطالب


نشانی دکترم......Ԉ


‼... زمین شعبە دیگری ندارد🌍


!...چە کسـی می گـویـد اینجا مجـازی سـت


#هوشنگ‌ابتهاج‌یادش‌مانا


آدمـهای زنـدگـی مـن....


تـا خــدا هـسـت کــسـی تــنـهـا نــیـسـت....


ای انسان.....!!!


!!!...جای خالـی


خـود را بــە آغــوش خــــــدا خــواهــم داد....


بـــهار آمـــد گــــ🌹ــل و نســـــ🌸ـــریـــن نـــیـــاورد


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

79911 بازدید

134 بازدید امروز

63 بازدید دیروز

2180 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements