!!!!!................سرود آفرینش
"سرود آفرینش"
در آغاز هيچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود، و خدا بود و جز خدا هيچ
.....نبود
و خدا بود و با او عدم، و عدم گوش نداشت
حرفهايی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمي گوييم.
و حرفهايی هست برای نگفتن؛ و سرمايه ماورايی هر کس به اندازه حرفهايی است که برای نگفتن دارد
و خدا برای نگفتن حرفهای بسيار داشت که در بيکرانگی دلش موج می زد و بيقرارش می ساخت
....
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت
و هر کس دوتاست و خدا يکی بود
...
خدا آفريدگار بود و چگونه مي توانست نيافريند؟
وخدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟
و خدا از بودن بيشتر و از حيات زنده تر و از غيب پنهانتر و از تنهايی تنهاتر
و خدا گنجی بود مجهول که در ويرانۀ بی انتهای غيب مخفی شده بود
و خدا زندهء جاويد بود که در کوير بی پايان عدم نفس می کشيد
دوست داشت چشمی ببيندش؛ دوست داشت دلی بشناسدش
و در خانه ای گرم از عشق، روشنتر از آَشنايی، استوار از ايمان و پاک از خلوص خانه گيرد
...
و خدا آفريدگار بود و دوست داشت بيافريند
...
زمين را گسترد
و درياها را از اشک هايی که در تنهايی هايي اش ريخته بود پر کرد
و کوههای اندوهش را که در بيگانگي دردمندش بر دلش توده گشته بود، بر پشت زمين نهاد
و جاده ها را که چشم به راهی های بی سود و بی سرانجامش بود، بر سينه کوهها و صحراها کشيد
و از کبريايي بلند و زلالش آسمان را برافراشت و دريچۀ همواره فروبستۀ سينه اش را گشود
و آههای آرزومندش را که در آن از ازل به بند بسته بود در فضای بيکرانه جهان رها ساخت
،
و با نيايش های خلوت و آرامش سقف هستی را رنگ زد و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد
،
و رنگ نوازشهای مهربانش را بر ابرها بخشيد و رنگ عشق را به طلا
ارزانی داشت
،
و عطر خوش يادهای معطرش را در دهان غنچه ياس ريخت.
خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابديت عظيم و بی پايان ملکوتش بی !!!کس!
!
و در آفرينش پهناورش بيگانه
....
می جست و نمی يافت
آفريده های او را نمی توانستند ديد
نمی توانستند فهميد
می پرستيدندش اما نمي شناختندش
خدا چشم به راه آشنا بود
پيکرتراش هنرمند و بزرگی که در ميان انبوه مجسمه های گونه گونش غريب مانده است
و در جمعيت چهره های سنگ و سرد؛
تنها نفس می کشيد
...
کسی نمی خواست
کسی نمی ديد
کسی عصيان نمی کرد
کسی عشق نمی ورزيد
کسی نيازمند نبود
کسی درد نداشت
و خداوند خدا باز هم برای حرفهايش مخاطبی نمي يافت
هيچ کس او را نمی شناخت
هيچ کس با او انس نمی توانست بست
انسان را آفريد
...
و اين نخستين بهار خلقت بود
.
"شاندل"
شنبه 5 دی 1394 - 9:16:30 PM